۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

كوچه پس كوچه هاي قيام -قسمت اول : غريبه ...

”زخم هايم بهترين چيزي است كه زندگي به من داده است ، زيرا هركدام نشانگر گامي به پيش است . ”
رومن رولان
غروب باهمه سنگيني اش، باهمه تلخي هايش و باهمه اسراري كه ميبايست در تاريكي شب مخفي كند ، محلّه را پوشانده است .
دخمه هايي كه آنرا خانه ميپندارند زير سايه سرد فقر وتباهي ونااميدي، از حجم انسان ها پرشده است، وهيچ كس نميتواند از كس ديگري گلايه كند ، حتي پيرزن كه كمرش از فرط فشارهاي ساليان چنان خميده شده كه بياد نميآورد آيا زندگي را طور ديگري هم ديده بوده...
صداي زنگ دار و كلافه كننده يك گاري همه كوچه ها را پر ميكند.
يك نفر ميآيد ...
گاري او همه زندگي اش است . به ظاهر غريبه است ، اما همه محل را بخوبي ميشناسد .
هيبتي نا مأنوس براي محلّه اي كه همه بيش ازحد هم ديگر را ميشناسند ، اين جا ديگر اصلا” حقوق شهروندي ! معنايي ندارد ، در فرهنگ فضولي و غيبت و پچ پچ ميتوان ،شناسنامه وطول عمر هر نفر را براحتي با ديگران به تبادل گذاشت . مهم نيست چه كسي باشي ، مهم اين است كه ميخواهي ساكن اين محلّه شوي .
غريبه دشمن است ، واين محل پراز رازهايي است كه فقط اهالي آن از خبردارند ، غريبه هميشه درد سر است.
اما اين گاري با اين صداي زنگ دار وبا گام هاي يك غريبه ء آشنا ،خودرا به محله تحميل ميكند.
كم كم از هر سوراخي يك چشمي مشغول ديدباني ميشود : اين يارو كيه ؟ اقوام كيه ؟ از كجا آمده ؟ باكي كارداره ؟
صدايي بلند از دريچه اتاق بالاخانه اي بلند ميشود: حاجي محل را گذاشتي روسَرِت !
پاسخي بجز آهنگ گاري نميگيرد ...
كنجكاوانه ردّ او را دنبال ميكنم . ميخواهم بدانم كيست ، از ديدن چهره اش احساس خاصي دارم و از صداي
گاري اش، ناخودآگاه آنرا مشابه آهنگ ريتميكي ميشنوم ، مثل صداي پرنده اي كه دائم تكرار ميكنه بَدبَده ...
ولي اين ريتم برايم خوشايند است ، ميگويد يكي آمده است ...
يك ساكن جديد ، يك نفر كه هيچ كس او را نميشناسد و همين ” نو” بودن است كه همه را مشتاق كرده است . گويي در بيكاري ها و خستگي هاي روحي زير اقسام فشارها پيدا كردن يك دستاويز”نو” بهترين سرگرمي و انگيزه است ، كه فردا تلاش كني اين معما را حل كني !
صدا در پس كوچه ها گم ميشود و سايه مرد را تاريكي ميبلعد و درهمه دخمه ها(خانه ها ) يك علامت سوال همراه با اشتياق فراواني براي فضولي روز بعد باقي ميماند .
من اما حال ديگري دارم ، يك مرد با هيبت، خيلي پير نبود ، با موهاي پر و چشماني تيز كه گويي همه چيز را زير نظر دارد ، و بايك زندگي كه در گاري خلاصه شده ، يعني كي ميتونه باشه ؟ با همين فكر و هزاران مشغله ذهني كه همواره زيربار آنها لحظات راطي ميكنم ،شب را به صبح ميرسانم.
***
درست يكسال ازاين ماجرا ميگذرد ، انگار زمان هميشه با عجله كار ميكند، معلوم نيست خودش را كوك چه كاري كرده ، چون در ثانيه هايش هزاران اتفاق ميافتد ، بي آنكه تو بجز همان حيطه كوچك خودت از هيچ چيز ديگر خبر دار شوي.
آره يكسال پيش همين اول هاي بهار بود كه آقا رضا با گاري اش به محل ما اومد ، همان صدا وهمان غريبه آشنا كه همه مشتاق بودند با شخصيت وزندگي اش آشنا شوند . خيلي زود با همه آشنا شد.
آقا رضا يك دست فروش محلي بود ، نه نام فاميل داشت و نه هيچ نشانه ديگري كه بفهمي كه سابقه اش چيه ؟ ولي هرچي بود آقا رضا آنقدر با شخصيت بود كه همه بهر حال او را آقا رضا صدا ميكردند ، اگر چه وقتي خودش را معرفي ميكرد هميشه خيلي ساده ميگفت :كوچيك شما رضا هستم .
ولي وقتي با او يك كم حرف ميزدي ميفهميدي كه با يك فرد معمولي طرف نيستي . او مثل هيچكس توي محل نبود ، عاشق همه اهالي محل بود و به همه احترام ميگذاشت و خيلي زود اسامي ودردهاي تك تك نفرات را شناخت .
خودش را با حداقل پول دستفروشي سرپا نگه ميداشت و شبها معلوم نبود كجا ميخوابد، ولي هميشه يك لبخند داشت كه بقول خودش ميخواست بگويد هميشه بايد اميدوار بود .
خيلي زود ، همه محل مجذوبش شدند . مخصوصا” جوانترها ، هيچ خانواده اي مانع دوست شدن بچه اش با آقا رضا نميشد . آخر آقا رضا يك ويژگي برجسته داشت ، درهر كلامش يك چيزي بهت ياد ميداد .
آقا رضا هيچ وقت از خودش چيزي نميگفت ولي هميشه حرفهاي زيادي داشت كه آدمها دوست داشتند گوش كنند . بعد از حرف زدن با آقا رضا هركسي يك جوري به فكر مشغول ميشد .
جالب بود انگار آقارضا مأموريتش اين بود كه آدمها را ياد خودشون بياندازه ، هرروز يك سوالي را در ذهنها برجسته ميكرد ؟
زندگي يعني چي ؟ آيا همه آدمها مثل هم زندگي ميكنند ؟ چند تا خيابان بالاتر چه خبره ؟ چرا ما هيچ وقت احساس خوشبختي نميكنيم ؟ چرا به بدبختي هايمان عادت كرده ايم ؟ چرا مشكل فلاني حل نشد و مجبور شد خودش را بسوزونه وهمه محل را عزادار كنه ؟ چرا دختر فلان خونه مجبور شد فرار كند ؟اين باعث شد همه خانواده ها نسبت به دخترهاشون بدبين بشن . چرا اكبر و سعيد و محمد ، با اون مواد فروش آشنا شدند وحالا كارشون به زندان كشيده وخانواده هاي بيچاره شون دستشون به جايي نميرسه ؟؟؟ هزاران چرا ، وهزاران حرف و هزاران بدبختي ديگر ...
آقارضا و گاري اش حالا امام زاده محل شده بودند! ومن همچنان كنجكاو بودم . كه اوكيست ازكجا آمده وچرا اينقدر ميداند ، يك وجه مشترك بين خودم و آقا رضا ميديدم . من هم خيلي از اين مسائل را ميفهميدم ، من هم هزاران سوال در ذهن داشتم ، و من هم دلم ميخواست اين حرفها را با اهالي بزنم ، ولي هيچوقت چنين جسارتي نداشتم . چطوري يك غريبه تونست اين كار را توي محل ما بكنه و من نكردم ؟
اما او يك غريبه نبود ، غريبه شدن انتخابي است . و آقا رضا هميشه آشنا بود .

دوستان !
داستان كوچه پس كوچه ها قيام براساس تمام واقعيتهايي كه با آن مواجه بودم نوشته شده است . اين داستان را بخوانيد و به دوستان ديگر مخصوصا” آنها كه در اين قيام همراه ما هستند هم توصيه كنيد .
مجبورم متن را خرد خرد بدهم. حتما” خودتان باهمه مشكلات آشنا هستيد . ولي هدف از اين داستان تعريف وتوصيف نيست بلكه ميخواهم چيزهايي را كه ياد گرفتم به بقيه دوستانم منتقل كنم. دوستدار همگي شما

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر