۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

نامه دردناک فرزاد كمانگر در آستانه اعدام


نامه دردناک فرزاد كمانگر در آستانه اعدام

نامه ای از فرزاد کمانگر : آقای اژه ای ، بگذار قلبم بتپد

ماههاست که در زندانم ، زندانی که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنمرا درهم بشکند . زندانی که باید آرام و رامم میکرد چون "بره ای سر براه " ، ماههاستبندی زندانی هستم با دیوارهایی به بلندای تاریخ .

دیوارهایی که قرار بود فاصلهای باشد بین من ومردمم که دوستشان دارم ، بین من و کودکان سرزمینم فاصله ای باشد تاابدیت ، اما من هر روز از دریچه سلولم به دور دستها میرفتم و خود را در میان آنهاومثل آنها احساس می کردم و آنها نیز دردهای خود را در منِ زندانی میدیدند و زندانبین ما پیوندی عمیق تر از گذشته ایجاد نمود .

قرار بود تاریکی زندان معنای آفتابو نور را از من بگیرد ، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظارهنشستم.

قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد ، امامن با لحظه ها در بیرون از زندان زندگی کرده ام وخود را دوباره به د نیا آورده امبرای انتخاب راهی نو.

و من نیز مانند زندانیانِ پیش از خود تحقیرها ، توهینها وآزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر باشم از نسل رنجکشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان زنده نگه داشتهبودند.

اما روزی "محاربم " خواندند ، می پنداشتند به جنگ "خدا"یشان رفته ام وطناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته درانتظار اجرای حکم میباشم. اما امروزکه قرار است زندگی را ازمن بگیرند با "عشق بههمنوعانم" تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنهازندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه ی" عشق ومهری" که در آن است به کودکی هدیهنمایم . فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه ی کویرشرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند ، فقط قلب یاغی وبیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماهوستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکیاش خیانت نکند ، قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بربالین نهاده اند و یاد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زندهنگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمیشود " وخود را حلقآویزکرد.

بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگپوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش ، شراره ی طغیانیدوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.

قلبم در سینه کودکی بتپدتا فردایی نه چندان دورمعلم روستایی کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا بهپیشوازش بیایند واو را شریک همه ی شادی ها وبازیهای خود بنمایند شاید ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند ودر دنیای آنها واژه های "زندان ، شکنجه ، ستمونابرابری" معنای نداشته باشد.

بگذارید قلبم در گوشه ای از این جهان پهناورتانبتپد فقط مواظبش باشید قلب انسانیست که ناگفته های بسیاری از مردم وسرزمینش را بههمراه دارد از مردمی که تاریخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.

بگذارید قلبمدر سینه ی کودکی بتپبد تا صبحگاهی از گلویی با زبان مادریم فریاد برارم :

"من ده مه وی ببمه باییه

خوشه ویستی مروف به رم

بو گشت سوچی ئه م دنیاییه "

معنی شعر : می خواهم نسیمی شوم و"پیام عشق به انسانها" را به همه جای این زمین پهناور ببرم.

فرزاد کمانگر

بند بیماران عفونی ، زندان رجایی شهر کرج

مورخ 8/10/87

تاریخ نگارش ؛ 2/10/87 بند امنیتی 209 اوین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر