۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

كوچه پس كوچه هاي قيام - قسمت دوم : آشنا ...

در شماره قبل درانتها خوانديم :
اما او يك غريبه نبود ، غريبه شدن انتخابي است . و آقا رضا هميشه آشنا بود .
آشناشدن خيلي كار سختي نيست . وقتي همدرد باشي و وقتي بخاطر درد بقيه ،درد بكشي ”آشنا ”ميشوي.
اين همان حلقه اي بود كه مدتها گم كرده بودم ، آنچه ساليان آنرا نمي يافتم و آقا رضا باخودش آورده بود ، همدردي و همياري ، درمحله اي كه تنها رقابت، در ميزان بدبختي هاست. زير فشار بدبختي هاي فردي است كه ديگر براي كسي احساسي باقي نميماند تا به دردهاي بقيه فكركند .يعني اگرهم فكر كند كاري از دستش بر نميآيد. پس چرا به مشكلات خودش اضافه كند ؟
اماآقا رضابه ما يادميداد با شريك شدن درمشكلات بقيه دردهاي خودمان راكمتراحساس كنيم. او اينرا يك”روش”نميدانست ، و هميشه ميگفت اين فرق انسان وحيوان است ، بي تفاوت بودن و اينكه فقط به فكر خودت باشي، درست مثل سگ وگربه هاي ولگرد محله است كه هركدام دنبال طعمه اي براي گذران زندگي خودشان هستند.
اما حوادث در حاشيه اين حضور جديد ، متوقف نميشد ، همه بدبختيهايي كه براي نازل شدن برما نوبت گرفته بودند ، به ترتيب ميآمدند . و ما بايد تلاش ميكرديم ، زير اين امواج از دريا به ساحل برهوت بيگانگي ها و بدبختي هاي مضاعف پرتاب نشويم.
با اين حال من در هر فرصتي بدنبال اين بودم كه ازآقا رضا خبري بگيرم و بدانم چه ميكند. بعضي وقتها نگران اين مرد ميشدم كه هيچ نداشت و زردي ناشي از نخوردن بيش ازحد قيافه اش را كه چندان پيرهم نبود به شدت درهم شكسته بود.
به تازگي اتفاق غم انگيزي در محل رخ داده بود كه همه تحت فشار بودند ، يك هجوم وحشيانه ازطرف نيروهاي انتظامي براي جمع آوري دستفروش ها . خيلي از اين اهالي فقط از همين راه نان در ميآوردند ،بساطهايي داشتند در خيابانهاي بالاي شهر و اينطوري امرار معاش ميكردند ولي اين حمله و علي الخصوص دستگيري بعضي از آنها موضوع را خيلي غم انگيز كرده بود ، محله ماتم گرفته بود ،نه تنها اين درد كه آنها در زندانند ، بلكه خانواده هايشان كه ديگر نان آور نداشتند ، بچه هايي كه شبها بايد گرسنه سر به بالين ميگذاشتند ، اين ديگر كلافه كننده بود .حالا ديگر ، هركس هم هيچي نميفهميد با اين همه بدبختي ، مجبور بود سرش را به سمت آسمان بلند كند ، فرياد بزند : چـــــــرا ؟ مگر ما آدم نيستيم ؟ چرا بايد هميشه بدبخت باشيم ؟
دراين روزها بود كه يك روز كه از فرط فشار هاي روحي كه فراطاقتم بود ، عليرغم اينكه همواره از مواجه شدن مستقيم با آقا رضا فرار ميكردم ،به بهانه بچه هاي ديگر دركناربقيه نشستم ، احساس ميكردم نياز به اميد دارم وآنرا در آقا رضا جستجو ميكردم.
ـ سلام
ـ سلام يا الله ـ چه عجب !
ـ ببخشيد ميخواستم منهم پيش بچه ها بنشينم .
ـ باعث سرافرازي است .
ـ وسط حرفتان آمدم ، ادامه بديد.
ـ بله، داشتم براي بچه ها اين كاري كه با دستفروش ها شده را ميگفتم، آخه خودم هم دستفروشم !
ـ اينكه چرا ما مجبور شديم دستفروشي كنيم را خود دولت از همه بهتر ميداند ، كارنيست ، گراني است ، كارخانه و ادارات استخدام نميكنند ، شرايط شغلي افتضاح است . تازه اين كار، كفاف هيچي رانميده براي راه اندازي اش هم بايد يك پول اوليه داشته باشي كه اونراهم نداري وبايد قرض كني، بعد تا آخر عمرت بدهكار اين پول ميشي....
آقا رضا توضيح ميداد ومن گوش ميكردم چقدر دقيق همه چيز را توضيح ميدهد ، با زبان ساده . درستش هم همين است ، بدبختي را نميشود با كلمات پيچيده اقتصادي واجتماعي و سياسي توضيح داد ، بايد با آن دست وپنجه نرم كرد وقوانين وعوامل آنرا شناخت واين كاررا آقا رضا به بهترين شكل انجام ميداد.
ـ حالا دستفروشي نه هر كار ديگري وقتي در حمايت دولت نباشي يعني بدون پشتوانه وبدون قانون باهمين بدبختي هامواجه ميشي ، اگر دستفروش نشوي بايد كارگر روز مزد بشي ـ حمّال بشي ـ و كارهاي اين مدلي خب همه اين ها مثل هم هستند...
با خودم فكرميكنم ”قانون” ؟ واين كلمه چندبار در ذهنم تكرار ميشود ، مگر همين نيروي انتظامي كه اين دستفروش ها را جمع ميكند مجري قانون نيست ؟ مگر چند جور قانون داريم . از اينكه سوالم را بپرسم ، خجالت ميكشم . ولي دلم را ميزنم به دريا ...
ـ ببخشيد آقارضا ميگن اين نيروي انتظامي مجري قانونه ـ مگر چند جور قانون داريم ؟
خنده اش ميگيرد ولي بوضوح خودش را كنترل ميكند ، انگار ميفهمد كه ممكن است سوء برداشت كنم ، وتوضيح ميدهد:
ـ چه چيز خوبي پرسيدي ـ راستش من اونقدر كه ميفهمم ، قانون را قانونگذاران يعني دولتها تنظيم ميكنند ولي اينكه دولت ها هواي چه كساني را دارند مهم است . منظورم اين است كه دولت هم خلاصه از يكسري آدم مشخص حمايت ميكند...
يك معماي ديگر در ذهنم به پاسخ ميرسد ، دولتها نمايندگان اقشار مشخصي هستند ، و هردولتي قوانين خودش را ميريزد وازآن حمايت ميكند ، پس خيلي پيچيده نيست ، نيروي انتظامي هم حافظ همين قانون است كه دولت ميخواهد . يك زنجيره از ابهامات ذهني ام برطرف ميشود .
آقارضا متوجه شده است كه به فكر فرو رفته ام ، سوال ميكند : خب متوجه شدي منظورم چيه ؟
ـ بله بله ـ حالا فهميدم چرا نيروي انتظامي دستفروش ها رازندان كرده .
ـ ميدونيد بچه ها واقعيتهايي توي جامعه وجود دارد كه بايد آنها رافهميد ، والا اينكه فكر كنيم ما بدبخت به دنيا آمديم وبدبخت از دنيا ميرويم مسئله اي حل نميكند. بايد با فهميدن و باتلاش براي رسيدن به خواسته هاي واقعي كه حق مسلم ما هستند ، جلوي اين فشارها را گرفت . بايد مسير سرنوشتي كه مادرهايمان به ما تلقين كرده اند كه از بچگي روي پيشاني مان نوشته تغيير بدهيم . واين خود ماهستيم كه سرنوشتمان را عوض ميكنيم.
حسن ميپرسد :
آقا رضا پس چرا همه فامليهاي ما يك جورند هيچكس هم نبوده تا حالا وضعش بهترازبقيه باشه ، يعني از بين اين همه آدم هيچكي عقلش نميرسه ؟
قبل ازآقارضا ، محمود كه انگار اونهم به يك چيز جديدي رسيده ، جواب ميده : نه دوست عزيز ، منظور آقارضا اينه كه گدايي مادر زاد نيست ! اگر اينطور باشد كه بايد به همه چيز شك كرد واگر گدايي مادر زاد نيست پس بايد ديد چه چيزي باعث ميشه يكسري گدا باشند يكسري دارا ... حالا فهميدي؟
حسن بطرز مضحكي سرش را به علامت مثبت تكان ميدهد و زير لب ميپرسد پس بايد چه كار كرد.
آقا رضا كه هيجان زده انگار كه حرف را به نقطه دلخواهش رسانده است ميگويد : همه سوال همين است بايد چه كار كرد؟ من ميگم بياييم همگي به اين سوال فكر كنيم . بعد ببينيم چي ميشه .
دلم ميخواست آقا رضا روي اين موضوع بيشترحرف ميزد و همگي مان همانجا راه حل را پيدا ميكرديم ولي حالا ميفهمم كه چقدر ساده به مشكلات نگاه ميكردم.
اين سوال همان سوالي است كه نه مسير سرنوشتِ تك تك ما بلكه مسير ملت ها و تاريخ را مشخص ميكند .
اگر چه ما هم دراين كوچه خاكي كه بوي تعفن فقر از سرورويش ميبارد به اين سوال رسيديم ولي ...
ديگر هوا به سمت تاريكي ميرود بايد بروم خانه ، والا يك دعواي درست وحسابي در انتظارم خواهد بود ، ميگويم بااجازه من ميروم وبدون اينكه منتظر جوابي باشم راه ميافتم ، بقيه هم چيزي نميگويند ، انگار تشعشعات بحث كماكان افكار جمع را تحت الشعاع قرار داده و آنها در لحظات دنبال پاسخ بودند ولذا زياد به رفتن من توجهي نكردند .
شب در خلوت خودم به حرفهايي كه امروز شنيده بودم و به همه مشكلات و به آقارضا فكر ميكردم .
كلماتي كه قبلا” هم شنيده بودم ولي هيچ وقت به آنها فكر نكرده بودم . قانون ـ دولت ـ بدبختي ـ وسوال چه بايد كرد ؟
به شخصيت آقا رضا كه آيا هدفمند به اين محله آورده ويا اين هم قسمتي از سرنوشتش بوده ؟( ولي آدمي مثل او كه براي تغيير سرنوشتها تلاش ميكند چگونه اتفاقي وارد اين محل شده است ؟) ازاين هم سماجت خودم واينكه اينقدر روي شخصيت آقارضا مكث ميكنم عصبي ميشوم . به خودم ميگويم به تو چه ـ او ديگر غريبه نيست ، او از همه ”آشنا ”تراست ومهم اين است كه حرف نو ميزندومن بايد همين را دريابم.
و بخودم تلقين ميكنم نبايد تحت تأثير شخصيت افراد قرار بگيرم . اين نقطه ضعف من است ، من ديگر بچه نيستم بايد ياد بگيرم روي پاي خودم راه بروم و فكر كنم.
وقتي به اين قسمت از افكار درهم خودم ميرسم ، انواع مشكلات ظاهر ميشوند ، راستي پدر كمرش درد ميكند و فردا من بايد بجاي او به مدرسه رفته و ميز ونيمكتها را اول صبح گردگيري كنم والا دوباره مدير مدرسه عصباني ميشود ...
تلاش ميكنم با بستن چشم هايم به خواب بروم . دوست دارم خوابهايي ببينم كه درآن آينده را نشان ميدهد.
آيا آقارضا راست ميگويد ميشود سرنوشتها راتغيير داد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر