۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

كوچه پس كوچه هاي قيام - قسمت چهارم : كرم شب تاب!

در شماره قبل درانتها خوانديم :
واين بازي كثيف ترين بازي براي كساني است كه نان شب ندارند بخورند و چشم اميدشان به اين است كه يكي از راه برسد واين مشكلات را حل كند . والبته همه، دوست دارند، كمتر دست درجيب خودشان كنند.
ولي واقعيت اين است كه براي خوشبختي از اين جنس مي بايست وارديك جنگ بزرگ وجدي شد...
موضوع انتخابات داغ شده است . معلوم است كه امسال اين مسئله حياتي تر شده است . چون همه درجريان قرارگرفته اند، حتي مادر من هم كه اصلا” هيچ كاري به اين حرفها ندارد از من سوال ميكند ،مادر قضيه چيه ، يعني ممكن است يك كارخيري در راه باشد؟
نگاهش ميكنم ، نميدانم چه جوابي بدهم ، واين ندانستن نه بخاطر چيزهايي است كه بيشتر ميدانم ، بلكه بخاطر اين است كه نسبت به همه چيز بدبين هستم . من تا بحال به سن رأي دادن نرسيده بودم ، ولي امسال ميتوانم رأي بدهم ، و اين برايم بيشتر يك اتفاق خنده دار است تا يك موقعيت براي رقم زدن آينده .
درلحظات زيادي ياد حرفهاي آن آقاي دانشجو ميافتم و ازطرفي به نگراني آقا رضا كه ناگفته پيدا بود كه ميخواهد چيزي را بگويد ، ولي چون هيچ وقت عادت ندارد خودش را به بقيه تحميل كند ، به همين به سنده ميكند كه يادآوري كند هرچه پيش بيايد بايد همه مون باهم باشيم.
گرفتاريهاي جاري البته هميشه مانع است كه بتوانم همگام با مسائل روز و موضوعات سياسي پيش بروم . هيچ وقت هم چنين ادعايي نداشته ام ونياز زندگي ام نميديدم كه بايد وارد چنين مسائلي بشوم . چون اين را حق را مربوط به خودم نميدانستم نه حق خود ونه حق خانواده وياحتي اين طيف از محله مان.
ما و سياست ؟ ما وانتخابات ؟ ما ودخالت در تعيين سرنوشت خودمان ؟
اما حالا گويي خيلي چيز ها درذهنم عوض شده است ، شايد بخاطر اين است كه بهرحال بزرگتر شده ام ، خيلي چيزها ياد گرفته ام ... ولي كماكان فرق دوتا چيز را نميفهمم آنچه كه در فراراه زندگي ما ديگران برايمان تصميم ميگيرند و براساس آن به نوعي بالا دست خدا سرنوشت ما را رقم ميزنند و ديگراينكه همه آرزوها و تصاويري كه ما از يك زندگي خوب پيدا ميكنيم، در روند اجتماعي تبديل به سرابهاي دست نيافتني ميشود .
دركنار كار ومشكلات جاري ،كماكان مسائل حاشيه مثل انتخابات ،كه الآن كم كم دارد فضاي مسلط محله ميشود پيش ميآيد.
باز نزديك غروب راه ميافتم بروم سراغ محل و آقا رضا ...
بطرز مرموزي همه جا آرام است . انگاركسي در محل نيست . از اين محل ، اين آرامش بعيد است !
حوصله ندارم به چيزي فكر كنم ، فقط دنبال بقيه هستم. به محل ثابت ميروم . بله عجب ! باز تجمع آقارضا راه افتاده است ! في الواقع اين فرد چگونه انساني است ؟
هيچ ندارد وهمه زمانش را با مردم ميگذراند . و هميشه ميگويد من غير از اين مردم هيچي ندارم .
خودم را به حلقه دوستان آقا رضا ميرسانم ، تلاش ميكنم در نقطه اي كه هم او را ببينم وهم صدايش را بشنوم جايي براي خود پيدا كنم.
باورود بي موقع ام موجي درحلقه ايجاد ميشود ولي كسي اعتراضي نميكند. واين نه بخاطر من ، بلكه بخاطر اين است كه نمي خواهند حرفهاي آقارضا را قطع كنند.
با سر سلامي به آقا رضا ميكنم و او درحالي كه ميخواهد زنجير كلامش را از دست ندهد ، با اشاره جوابم راميدهد ومن مينشينم.
ـ بغل دستي ام ميگويد داستان شاپرك خانم را دارد تعريف ميكند ...
ـ خنده ام گرفت و گفتم چقدر آقا رضا لطيف شده ؟
ـ هيس خنده دار نيست گوش كن ، معلومه يك حرفهايي توش هست .
ـ فهميدم باز اشتباه گرفتم. آخر آدم جدي مثل آقارضا كه حرفهاي بي دليلي نميزند . گوش ميكنم.
ـ شاپرك خانم كه سمبل يك موجود معصوم وبي تجربه است مسير خودش را گم كرده و در يك دالان سياه اسير تاريكي ميشود ، با اين حال از شرايط پيش آمده نميترسد و تلاش ميكند كه خورشيد را پيدا كند .
اين كليت داستان است ، كه آقا رضا با مهارت تمام با درآوردن حالتهاي مختلف از جانوران مختلف كه درمسير شاپرك خانم قرار ميگيرند،كه او را با مسائل مختلف از مسير خودش خارج كنند توضيح ميدهد.
هر جانور سمبل يك شخصيت است . آدم هفت خط ، آدم بيكار ، آدم لومپن ، آدم دروغگو ، ... كه در قالب جانوران موذي سرراه شاپرك خانم قرار ميگيرند .
يكي شهر فرنگ دارد و ميخواهد بگويد كه دنيا و زيبايي هايش فقط يك فيلم است كه درچند ثانيه از دوربين شهر فرنگ عبور ميكند و آدم را خوشحال ميكند ...
اما درطي داستان همه چيز حاكي از اين است كه تلاش كني با اين تاريكي بسازي و اين تاريكي را سهم محتوم سرنوشت خودت بداني . اين همان چيزي است كه شاپرك خانم به آن تن نميدهد.
ما به ازاء همه نامردمي هايي كه موجودات سرراهش ميآموزند شاپرك خانم برعكس براساس طينت ذاتي خودش كه چرخيدن بر دورآتش وسوختن در عشق نور است ، تلاش ميكند با مشكلات اين موجودات همدردي كند و حتي يك جايي از پر هاي زيباي خودش ميگذرد تا هم مشكل جانوري را حل كند و هم بتواند مسيرش را ادامه بدهد...
در اين مسير يكبار شاپرك خانم ،كرم شب تابي را درمسير ميبيند و از نوري كه او ميتاباند به اشتباه ميافتد و فكر ميكند كه به آرزويش رسيده ولي وقتي جلو ميرود تا با اشتياق اين نور را دريابد ، موضوع را ميفهمد، نه ، اين يك جانور ديگر است ، يك حقه باز، كه خواسته بود با نوركاذب، زندگي شاپرك را بدزدد، اما شاپرك ازاين هم افسرده نميشود اگر چه از اينهمه رنگ و ريا خسته ميشود ولي ميداند كه بايد مسير را ادامه بدهد و البته همه اين اتفاقات زير چشمان پر نيرنگ عنكبوت سياهي كه در بالاترين نقطه اين دالان تاريك ، خيمه زده است صورت ميگيرد . او از اين همه تلاش پروانه درحيرت است و چشم ديدن زيبايي ها و اخلاق و مهرباني هاي شاپرك خانم را ندارد وتصميم گرفته است باهر دوز و كلكي شاپرك را ازبين ببرد وبه ميان تارهاي لرزان خود بكشد...
آقا رضا با تسلط خاصي اين داستان را تعريف ميكند و هر از گاهي استكان كوچك خودرا چاي ميكند و نفسي تازه ميكند و ميپرسد بازهم بگم ؟ كه همه بايك صدا فورا” جواب ميدهيم بله ...
واو ادامه ميدهد . راستش من اين داستان راشنيده بودم ولي هيچ وقت به اين عمق به آن نگاه نكرده كرده بودم . براي همين بيش از پيش علاقه مند شدم كه بفهمم آقا رضا ميخواهد از اين داستان چه نتيجه گيري كند ؟
ولي تاهمين جايش هم يك قسمت داستان برايم پررنگ ميشود . و آن شخصيت كاذب كرم شب تاب است كه چگونه ميخواهد با نور جعلي آرزوهاي شاپرك خانم را به بازي بگيرد .
بي اختيار اين موضوع را با مسائل روز كه باآن درگير شده ايم ، موضوع انتخابات ، كانديداها و شعارها ومناظره ها... با اين ها مخلوط ميبينم احساسم اين است كه آقا رضا هم به همين دليل وارد اين داستان شده است .
از اين همه همّت او كه با اين تعداد جوان با انواع واقسام مشكلات وفرهنگ واخلاقيات مختلف اينطوري ميخواهد چيزي را به آنها بياموزد ، تقريبا” هيجان زده ام ، بيشتر شبيه يك كار نشدني است كه در كتابها خوانده بودم . ولي او دارد اين كار را ميكند .
آقا رضا با الهام از داستان شاپرك خانم تلاش كرد به همه بياموزد كه رسيدن به نور ، نور اصيل ، نور خورشيد ، بايد چه مسيري را طي كرد ـ البته آسان نيست ـ بايد بال وپر وزيبايي ات را بدهي ولي دست يافتني است .
ومن بخوبي تأثير اين داستان را درچهره تك تك بچه ها ميديدم .
سكوت مفرط نه ناشي از خستگي و بي حوصلگي از داستان بلكه از تأثير عميق حرفهايي كه همه اين جوانان را به فكر فرو برده بود.
اين حرفها واين داستان را مردي تعريف ميكرد كه خود هيچ نداشت و در اتاق حلبي كه درخرابه كنار محل است ،شب را به سر ميكند . پس هيچ دروغ و دغلي نيست . او ميداند كه چه ميگويد .
دوست داشتم داستان ساعت ها طول ميكشيد و يك فرصت طولاني براي سوال وجواب داشتم ولي بازهم تاريكي شب در راه است ومن هم چندين كار را بايد انجام بدهم .
در مسير بازگشت ، فكر ميكنم ، هرجواني چه خودش بخواهد چه نخواهد خودش يك شاپرك است اين طبيعت او ست بايد به دنبال نور بگردد و بايد تلاش كند و تجربه كند و راه را باز كند.
ازهجوم افكار مختلف ، احساس كلافگي ميكنم . اما اين مهم نيست ، مهم اين است كه براي شاپرك راه باز است .
آقا رضا قول داد كه سر بعضي از چيزهاي اين داستان توضيح بيشتري ميدهد و من فكر ميكنم اگر نوبت برسد اولين سوالم در مورد ”كرم شب تاب” خواهد بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر