۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

كوچه پس كوچه هاي قيام - قسمت سوم : خبر جديد

در شماره قبل درانتها خوانديم :
تلاش ميكنم با بستن چشم هايم به خواب بروم . دوست دارم خوابهايي ببينم كه درآن آينده را نشان ميدهد.
آيا آقارضا راست ميگويد ميشود سرنوشتها راتغيير داد؟

بازهم ثانيه شمار ساعت هاي ما زير تيرگي همه بدبختي ها به پيش مي تازد ، اما فكر ميكنم كه هنوزخيلي خوشبختيم كه فشار اين ”گذر”را به خاطر همه اميدها وانگيزه هايي كه پيدا ميكنيم ، احساس نميكنم.
البته ظاهرا” همه چيز درجاي خودش است . اخبار تكراري ، مرگ يك همسايه بخاطر اينكه نتوانستيم او را بموقع نزد پزشك برسانيم. علت ،سكته ناگهاني ناشي از فشار كار .
سوختگي شديد دختر همسايه ديگر، كه هنگام كار با چراغ خوراك پزي دامنش سوخته و تا آنرا خاموش كنند نيمي از اندامش مجروح ميشود ، مادرش چنان غصه دار شده است كه گويي همه غم هاي عالم روي سر او آوار شده است . او ازحالا عزادار اين است كه دخترش روي دستش ميماند!
از اهالي محل بي خبر نيستم ، تقريبا” از هركس چيزي را شنيده ام ولي مدتي است از آقارضا خبر ندارم.
اين بار به خاطر اينكه خودم خيلي سرم شلوغ بود . كاردرخانه ـ كار در مدرسه ـ كاردربيرون ـ درسها ... ولي با اينحال نبض من با مسائل اين محله ميتپد . امروز كه وقت دارم بايد يكسر سراغ آقا رضا بروم .
ازدور نگاه ميكنم، تعداد زيادي از بچه هاي محل دور آقا رضا جمع شده اند ، هوا امروز نسبت به روزهاي ديگر گرمتر است ولي نمي فهمم كه علت شلوغي چيست ، آيا آقا رضا چيز خوشمزه اي را براي فروش آورده ويا صحبتهاي گرم ديگري را راه انداخته و شايد نه، يك اتفاقي براي آقا رضا افتاده است ؟
بهرحال با كنجكاوي تمام وارد جمعيت ميشوم بدون سلام عليك تنها با حركت سرو صورت تلاش ميكنم خودم را جاكنم ولي حضورم نامحسوس باشد، تا بتوانم جايي براي خودم پيدا كنم.
هيچ كدام از حدسيات من درست نبود . بر خلاف هميشه آقا رضا ساكت ايستاده بود و همراه با بقيه به حرفهاي مردجواني گوش ميداد .بنظر ميآيد او يك دانشجو باشد ، از تيپ و رفتارش اينطور ميشود برآورد كرد . يكسري كاغذ وعكس به همراه دارد ، با دقت گوش ميكنم كه در باغ مسائل قرار بگيرم، خودم را كنارترميكشم ، نميخواهم فردي كه نميشناسمش مرا ببيند . آقارضا مرا زير نظر دارد و گويي كارم را تأييد ميكند. او نيز علي الظاهر همين كار را كرده است . البته چون چهره محبوب محلّه است و بقول يكي از بچه ها ”سخنگوي كوخ سياه ” است مجبور است حضور داشته باشد. والا من براحتي تشخيص ميدهم كه خيلي، از اين جمع تشكيل شده استقبال نميكند.
مردجوان باحرارت توضيح ميدهد:
بله انتخابات دوره دهم رياست جمهوري است . كانديداهاي اصلي هم كه مشخص شده اند. از اين هفته هم احتمالا” يك سري مناظرات تلويزيوني خواهند داشت ... كه بهتر است همه را ببينيد . اين يك شانس است ما ميتوانيم با شركت در انتخابات ورأي دادن به كانديداي دلخواهمان ، خواسته هايمان را مطرح كنيم.
تيكه پرانيها شروع ميشود:
ـ آقا ما ماشين ميخواهيم
ـ آقا ميشه يك جفت كفش مثل مال خودتان برامون بخريد
ـ من كه رأي نميدهم هر پدرسوخته اي تا حالا آمده فقط ما رو بدبخت تر كرده .
ـ يعني آق محمود رفتنيه ؟ پس كاپشنش چي ميشه ؟
صداي حرف وخنده وگوشه و كنايه، مرد جوان را عاجز كرده است . من كه اصلا” حرفي نميزنم. آقا رضا هم وارد نميشود ، خودم را به آهستگي كنار اوميكشم ميپرسم آقا رضا نميخواهيد اين معركه را جمع كنيد؟
آقا رضا ميگه : بگذار اين بنده خدا كه تا اينجا آمده حداقل خودش به چشم ببينه مردم چه حرفهايي دارند . از اين شانسها برايش كم پيدا ميشود!
راست ميگفت ، طرفي كه براي اولين بار به اين محله ها ميآيد و صاف شروع ميكند به شيوه اروپايي ها تبليغ دمكراسي و انتخابات آزادبكنه ، حق دارد كمي هم با فرهنگ اين محله ها، كه، اينجا شايد يكي از بهترين هايش باشد آشنا شود...
ولي خودم كه كمابيش اخبار را داشتم ، قضيه برايم جدي تر شد . اين موضوع حتي اگر واقعا” رأي هم ندهيم يك تحول جديد است وبايد با آن درست برخورد كنم. دلم ميخواهد زودتر نظر آقا رضا را دراين رابطه بپرسم .
دراين بين كه جوان تلاش ميكند ازشرّ بچه هاي محل راحت شود ،ولي بچه ها ول كن نيستند ، طرف رابستند به سوالات ومسخره بازي هاي مختلف .
آخرش مرد جوان يكسري اطلاعيه و عكس و تراكتهاي انتخاباتي را بين بچه ها پخش ميكند و با تواضع تمام از جمعيت خداحافظي ميكند ،ولحظه رفتن ميگويد حداقل به حرفهايي كه زدم فكر كنيد . ما همه بايد به هم كمك كنيم ،مهم نيست كه من اهل محل شما نيستم . ..
لحظاتي دلم برايش ميسوزد احساس ترحمي كه ناشي از دلسوزي اش براي آينده بود ، روي من تأثير گذاشت . درهمان موقع فكر كردم چه اشكالي دارد ما ازصبح تاشب صدتاحرف بيخود را گوش ميكنيم و بالا وپايين ميكنيم و برايش حرص ميخوريم، اين بنده خدا كه حرف بدي هم نزد چه بسا لازم باشد بيشتر روي حرفهايش فكركنم. به همين دليل براي رفتن پيش آقارضا ومشورت با او، مصرّتر ميشوم .
اما قبل از من گويا عده زيادي براي اينكار نوبت گرفته اند . چون تا به خودم بيايم به محض دور شدن مردجوان همه دور آقا رضا حلقه زده اند و نظر او را ميخواهند.
آقا رضا به فكر فرورفته بود .شايد داشت فكر ميكرد چه جوري ازپس اينهمه سوال بربياد .
آنچه كه من ميديدم يك دنيا آرزو ودرد بود كه دنبال راه حل ميگشت ولابد آقا رضا هم به همين فكر ميكرد.
بالاخره آقا رضا دستي بصورتش كشيدوگفت : اين هم يك ”خبرجديد ” است . به فال نيك بگيريم! بعد ادامه داد كه از وقتي انقلاب شده اين صحنه 9بار تكرار شده و هربار ما فكر ميكرديم اين دفعه يك چيزي حل ميشه ولي هيچ وقت به جواب مشكلاتمان نرسيديم. من كه ميگويم اين يك دغلكاري جديد است ...
محمود :آخه آقارضا اين پسره ميگفت اين انتخابات يك شانس آخره ـ مناظره دارند ويكسري قمپز در كرد يعني همه اينها خالي بندي بود ؟
ـ من نميدونم اين آقا خيلي اميدوار بود ، دانشجو هم بود، نميخواهم بگويم دروغ ميگفت ولي بنظر من جوانتر ازاين بود كه دست اين آقايون را بخونه . شايد قاطي كرده وفكر كرده اينجا پاريسه ...
بچه ها بلند ميخندند...
مهدي : پاريس، نه بابا اينجا آلمانه ، تازه نزديك نازي آبادهم هست ، يعني نازي ها هم بغل گوشمان هستند!!
داشت زمان به درازا ميكشيد . من دنبال سوال خودم بودم . گفتم : بالاخره در انتخابات شركت ميكنيم يانه ؟
ـ آقا رضا گفت بچه ها من هيچي به شما نميگويم كه شركت كنيد يا نكنيد ، ولي مشكل ما با عوض شدن رئيس جمهور حل شدني نيست.
ـ پس يعني شركت نكنيم ديگه ...
ـ مگر من ولي فقيه هستم كه به شما بگويم چه كاركنيد ؟ من كوچيك شما آقا رضا هستم ...
ـ باشه پس حداقل مناظره ها راببينيم شايد يك چيزي جديد داشته باشد؟
ـ حرفي نيست هركس هركاري به نظرش ميرسه بكنه ولي همه يادتان باشد ما بچه هاي يك محل هستيم نبايد بگذاريم كسي ما را گول بزند .
بوضوح آقا رضا از تحميق مجدد آدمها مي ترسيد ، ومن نگراني او درك ميكردم .
بازيهاي انتخاباتي بد بازي است ، بازي كه آدمها را از تلاشهاي راديكال منع ميكند و به سمت سوء استفاده هاي سياسي دولت براي تصاحب قدرت ميكشاند.
واين بازي كثيف ترين بازي براي كساني است كه نان شب ندارند بخورند و چشم اميدشان به اين است كه يكي از راه برسد واين مشكلات را حل كند . والبته همه، دوست دارند، كمتر دست درجيب خودشان كنند.
ولي واقعيت اين است كه براي خوشبختي از اين جنس مي بايست وارديك جنگ بزرگ وجدي شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر