۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

من فرزند كارگرم...(شماره دو ـ ياسر)


با نزديك شدن روز جهاني كارگر در يازدهم ارديبهشت ماه ، بياييد باهم به دردهاي آنها فكر كنيم .
از همه دوستاني كه اين مطلب را ميخوانند درخواست دارم اين پيام را به همه برسانند .
انتهاي گزارش ملاقات قبلي به اين شرح بود :
باحمايت از كارگران سرزمين مان حقوق برحق خودمان را در روز جهاني كارگر كه مناسب ترين ونزديك ترين روز است فرياد كنيم . بيشك پيروزي از آن ماست...
متن ملاقاتهاي ديگرم را درفرصت بعدي برايتان مينويسم.
... اميدوارم همچنان كه اين گزارشات را ميخوانيد بتوانيد تصور كنيد كه در دنياي واقعيتهاي محيط ما انسانها با چه مشكلاتي مواجه هستند.
شايد هركس با خودش بگويد كه مگر خودما كم بدبختي داريم ؟ نه ، اتفاقا” نكته همه اينجاست چرا بايد اين همه بدبختي داشته باشيم؟ و چرا فكر ميكنيم فقط خودمان بدبختي داريم ؟
نه ، الآن ديگر بدبختي انحصاري نيست ، بدبختي تحفه اي است كه حاكمان ساليان است با خود به ميهن ما ارزاني كرده اند ، و حال نيز ميخواهند با دروغ و دغل و بازي هاي سياسي ومذهبي شكل مسائل را تغيير داده و هركس راهم كه صداي اعتراضي بلند كند با سركوب و زندان وشكنجه به سكوت بكشاند. زهي خيال باطل . كه اين خشم را سرباز ايستادن نيست ...
بگذريم ... ميخواهم ادامه ملاقاتهايم رابرايتان بنويسم .
بعد از نسرين ، پيش فاطمه خانم رفتم . فاطمه خانم مادر ياسر است ، صورتش را نگاه كنيد فكر ميكنيد حداقل 50 سال دارد ، اما من كه او را ميشناسم و قبل هم بااو صحبت كرده بودم ميدانم او سي و دو سال بيشتر ندارد.
رد پاي ساليان دردو رنج، چنان برچهره اش سايه انداخته كه به سختي ميتواني باوركني كه او هنوز خيلي جوان است .
فاطمه خانم با شرمندگي ميگويد ببخشيد چيزي جز چايي ندارم، وبراي تعارف ميگويد الآن ياسر را ميفرستم سركوچه شيريني بگيرد، با سرعت واكنش نشان ميدهم و توضيح ميدهم كه از اين تعارفات نكند و كمك كند كاري را كه ميخواهم انجام بدهم .
قبل از اينكه سر صحبت اصلي را با او باز كنم ، از او درخواست كمك ميكنم ، و ميگويم خودت ميداني توي اين محلّه ها نميشود تنهايي تردد كرد ، اگر ممكن است ياسر تا دم غروب همراه من بيايد، ميگويد به چشمم . اينكه چيزي نيست ، ما كه خودمان دستمان جايي بند نيست شايد شما ها كه درس خونديد بتوانيد كاري بكنيد. اين هم كمك زيادي نيست ، همان جا به ياسر ميگويد با خانم هرجا خواست برو ، خيالشان راحت باشد. اصلا” همين درست است كه يك مرد همراهتان باشد.
خنده ام ميگيرد ولي خودم را كنترل ميكنم ، ياسر 12 ساله ،”مرد” است و بايد مراقب من باشد! درجامعه اي كه ” زن ” جايگاهي ندارد اين حرف كاملا” حق است . چيزي نميگويم .
از اين موضوع كه خيالم راحت ميشود ، ميگويم برويم سر مسائل خودتان ، تا اين حرف را ميزنم ، انگار يك دگمه اتومات را زده باشم ، اشك در پهناي صورت فاطمه جاري ميشود، و بغضش ميتركد .
ـ چه بايد بگويم ، خدا ذليل كند باعث و باني اين همه بدبختي را ... خانم جان بخدا ما خوشبخت بوديم ! آقا صادق ( همسرش) سر كار ميرفت با همان درآمد بخور ونمير زندگيمان را ميگذرانديم ، ولي هرسال كه گذشت بداز بدتر ، گراني ، بالارفتن اجاره خانه ، مخارج بچه ها ... خلاصه هرروز يك درد. تا اينكه آخرين بدبختي هم پارسال سرمان آمد دست آقا صادق لاي دستگاه ماند و دوتا انگشتش قطع شد ، از آن طرف نه بيمه اي نه كمك هزينه اي ، بعدش هم به دليل غيبت غير موجه اخراج و ... نامردتر از نامرد حتي حساب سالهايي ر ا كه برايشان اينقدر زحمت كشيده بود را نكردند ،و حداقل يك پولي ندادند كه بتواند يك كاري براي خودش جور كند ، حالا آقا صادق شده كارگر روز مزد هر روز ميرود درنوبت كار ، هركاري كه باشد ازحمّالي گرفته تا آشغال جمع كردن ، آخرشب هم از خستگي نا ندارد حرف بزند . با پول خردوريزي كه در ميآورد فقط ميتوانم يك وعده غذا درست كنم ، روزي يك مقدار هم ميگذارم كنار براي اجاره خونه ...
فاطمه خانم اينقدر تند تندهمه چيز را تصوير ميكند كه ميترسم حتي نوك مسائلي را كه ميخواهم منعكس كنم ،را نتوانم يادداشت كنم. تلاش ميكنم متمركز شوم تا بقيه حرفهايش را بشنوم.
ادامه ميدهد تازه اگرآقا صادق قبول ميكرد حاضر بودم خودم هم كاركنم ولي غيرتش قبول نميكنه ، بجاي من اين ياسر مادر مرده هم درس ميخواند هم بعداز مدرسه با يك ترازو كه باهزار بدبختي خريديم ، كمك خرج ما شده است . خدا خير بده به اين بچه كه بچه سر به زيري شده و درسش را هم ميخواند ...
از اين لحظه مشتاق ميشوم كه بيشتر با ياسر صحبت كنم . گويي خودم هم به اين باور رسيده ام كه با يك مرد طرف حساب هستم. مگر ” مرد ” بودن غير از مسئول بودن است ، اوباهمه رفتار متيني كه دارد اين را براحتي در ذهن متبادر ميكند.
براي اينكه زمان كم نياورم، صحبتهايم را با فاطمه خانم كوتاه ميكنم و تصميم ميگيرم حين تردد با ياسر سر صحبت را با او باز كنم .
ولي فاطمه خانم آخر حرفهايش جمله اي ميگويد كه خيلي به دلم مينشيند:
خانم ، من فكر ميكنم مردم همّت كرده اند كه يك كارهايي بكنند ، دلم روشن است ، كه از شرّ اين بدبختي ها خلاص ميشويم. آقا صادق كه از آخرين تظاهرات برگشته بود ، اينقدر سرحال بود كه انگار از مهماني برگشته ... راستش اين ديگر همه اميد ماست...
اين بار اين من هستم كه جلوي بغض خودم را ميگيرم . با توضيحات سريع و كوتاه براي اينكه بايد كار را دنبال كنم ، از فاطمه خانم جدا ميشوم و با قرار اينكه ياسر بموقع برگردد ، از اوخداحافظ ميكنم.
واما ياسر اين جوان و اين جوانه كه تأثير خاصي روي من گذاشته است .
قبل از هرچيز مشتاقم محل كار خود ياسر را ببينم ، ياسر مرا به نقطه اي كه هرروز بعداز مدرسه به آنجا ميرود و ترازو ميگذارد و همزمان مشقها و تكاليف مدرسه را انجام ميدهد ميبرد ...
براستي آيا صحنه اي غم انگيز تر از اين وجود دارد كه نسل آينده يك كشور به اين شكل بدنبال دستيابي سرنوشت بهتري باشند؟
قبل ازاينكه من از ياسرسوال كنم او از من سوال ميكند: شما آخرين تظاهرات بوديد ؟
ـ بله بودم .
ـ بنظرتان چندتا تظاهرات ديگر بايد بكنيم تا كارتمام بشه ؟
ـ گفتم ميداني ياسر بايد سر اين سوال بيشتر باهم صحبت كنيم و لي سوال اصلي من اين است مگر تو در تظاهرات بودي ؟! گفت ، بله كه بودم ولي مادر و پدرم خبر ندارند . ادامه داد: خانم يك وقت به آنها نگوييد ، ولي ما يك سري بچه هاي محله خودمان هستيم كه از مدرسه باهم قرار ميگذاريم و دربرنامه ها شركت ميكنيم.
ميدانيد ما اسم خودمان را ميدانيم ،خيلي ها به ما ميگويند ”بچه هاي قيام ” ما خيلي كارها را پيش ميبريم . و تلاش ميكنيم كه كمك كار باشيم .
از ميزان فهم ياسر به فكر فرو ميروم ، ميدانستم وخوانده بودم كه انقلاب انسانها را ميسازد، ولي تا بحال اين چنين با يك صحنه واقعي مواجه نشده بودم.
در دفترم يادداشت ميكنم : انقلاب با تكيه به نيروهاي ”جوان”،بعد تصحيح ميكنم ”نوجوان” از همه اقشار از زحمتكش ترين ،تا آنها كه دستشان به دهانشان ميرسد به پيش ميرود . اكنون با يك جنگجوي جوان همراهم كه فقط 12 سال دارد درس ميخواند ، كار ميكند و با بيشترين بدبختي هاي اجتماعي مواجه است آيا اين خود تضمين پيروزي انقلاب نيست ؟
آيا حاكمان ازاين وحشت ندارند كه با چه جبهه اي از مردم طرف حساب هستند و فكر نميكنند تقاص تمامي جنايتهايشان را چگونه پس خواهند داد؟
با ياسر كه راه ميرويم بيشتر ميفهمم كه آنها تيم بندي دارند و خودشان را براي تظاهرات روز كارگر آماده ميكنند ، ويكي از مسئوليتهاي فعلي شان اطلاع رساني و شعار نويسي است و هر شب هم كه بتوانند قيام هاي شبانه يعني الله اكبرو مرگ برديكتاتور روي پشت بام را سازماندهي ميكنند...
باورش مشكل است ، ولي آنها يك تشكل كامل هستند . از خوشحالي در پوست خود نميگنجم.
وبه اين فكر ميكنم ظالماني كه اين نوجوانه ها را محارب وعوامل بيگانه ميدانند، مجبورند كه به چنين ابزاري آويزان شوند ، چون دشمن آنها ، ”همه ما هستيم كه با دست خالي و با تكيه به هم”،و با انگيزه هايي كه بخاطر همه بدبختي هايمان داشته ايم به صحنه آمده ايم .
براستي خوشحالم كه چنين كاري را به عهده گرفته ام . باشد كه خام خيالان وجلادان حاكم هرچه زودتر بالاترين ضربه را از ما دريافت كنند.
همراه با ياسر به مقصد بعدي ميرسيم . كه بايد درنوبت بعد برايتان بنويسم ...
ميدانم كه شماهم مثل من تحت تأثير اين واقعيتها كه چه بسا خودتان هم درگيرشان هستيد قرار ميگيريد، پس بيدريغ همديگر را حمايت كنيم . ..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر